http://s2.picofile.com/file/7948535478/p_0025.jpg

اون قديما چند خانواده توي يه خونه بزرگ زندگي مي کردند. يه روز همراه زن عموم نشسته بوديم توي حياط خونه که سر و صدايي اومد و گفتند يه سيدي هست که آينده نگري مي­کنه!


سيد وارد خونه ما شد و همه اهل خونه دورش جمع شدند.

آينده همه رو يکي يکي مي­گفت تا رسيد به من!

زن عموم گفت سيد! عاقبت اين دختر چي مي­شه!؟